دست کشیدن. دل کندن. دل برداشتن. قطع علاقه کردن: چو فرزند شایسته آمد پدید ز مهر زنان دل بباید برید. فردوسی. فروافکند سوی فرزند خویش نبرد دل از مهر پیوند خویش. نظامی. به سیم سیه تا چه خواهی خرید که خواهی دل از مهر یوسف برید. سعدی. تبتیل، دل از دنیا بریدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) ، مأیوس شدن. نومید گشتن. قطع امید کردن. رجوع به بریدن شود
دست کشیدن. دل کندن. دل برداشتن. قطع علاقه کردن: چو فرزند شایسته آمد پدید ز مهر زنان دل بباید برید. فردوسی. فروافکند سوی فرزند خویش نبرد دل از مهر پیوند خویش. نظامی. به سیم سیه تا چه خواهی خرید که خواهی دل از مهر یوسف برید. سعدی. تَبتیل، دل از دنیا بریدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) ، مأیوس شدن. نومید گشتن. قطع امید کردن. رجوع به بریدن شود
بیدل. دل از دست داده. دل برده شده. که کسی دل از وی برده باشد. عاشق. دلباخته: کرم زین بیش کن با مردۀ خویش مکن بیداد بر دل بردۀ خویش. نظامی. پیش تو استون مسجد مرده ایست پیش احمد عاشقی دل برده ایست. مولوی
بیدل. دل از دست داده. دل برده شده. که کسی دل از وی برده باشد. عاشق. دلباخته: کرم زین بیش کن با مردۀ خویش مکن بیداد بر دل بردۀ خویش. نظامی. پیش تو استون مسجد مرده ایست پیش احمد عاشقی دل برده ایست. مولوی
دل برداشتن. ترک علاقه و دلبستگی کردن. دل برگرفتن. صرف نظر نمودن. منصرف شدن. چشم پوشیدن، مقابل دل بستن: چو برکندم دل از دیدار دلبر نهادم مهر خرسندی به دل بر. لبیبی. من دل از نعمت و از عز تو برکندم تو دل از طاعت و از خدمت من برنکنی. ناصرخسرو. دیو دل از صحبت تو برکند چون تو دل از مهر بتان برکنی. ناصرخسرو. خون بناحق نهال کندن اویست دل ز نهال خدای کندن برکن. ناصرخسرو. گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر این مهر بر که افکنم این دل کجا برم. کمال الدین اسماعیل. جهد کن تا ترک غیر حق کنی دل ازین دنیای فانی برکنی. مولوی. گیرم که برکنی دل سنگین ز مهرمن مهر از دلم چگونه توانی که برکنی. سعدی. خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز که برکند دل مرد مسافر از وطنش. سعدی. شرطست احتمال جفاهای دوستان چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم. سعدی. خلقی چو من در روی تو آشفته چون گیسوی تو پای آن نهد در کوی تو کاول دل از سر برکند. سعدی. ازین ملک روزی که دل برکند سراپرده در ملک دیگر زند. سعدی. فراق را دلی از سنگ سخت تر باید کدام صبر که برمی کنی دل از دلدار. سعدی. بدان که دشمنت اندر خفا سخن گوید دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار. سعدی. از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد. سعدی. بر که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم چون تو در عالم نباشد ورنه عالم تنگ نیست. سعدی. دل اندر دلارام دنیا مبند که ننشست با کس که دل برنکند. سعدی. چو گرگ خبیث آمدت در کمند بکش ورنه دل برکن از گوسفند. سعدی. از همچو تو دلداری دل برنکنم آری چون تاب کشم باری زآن زلف بتاب اولی. حافظ. من همان روز دل از هستی خود برکندم کو رخ خویش در آیینه تماشامی کرد. میرخسرو (از آنندراج). به حسرت دل از جان و تن برکنند سراسیمه بر قلب دشمن زنند. ظهوری (از آنندراج)
دل برداشتن. ترک علاقه و دلبستگی کردن. دل برگرفتن. صرف نظر نمودن. منصرف شدن. چشم پوشیدن، مقابل دل بستن: چو برکندم دل از دیدار دلبر نهادم مهر خرسندی به دل بر. لبیبی. من دل از نعمت و از عز تو برکندم تو دل از طاعت و از خدمت من برنکنی. ناصرخسرو. دیو دل از صحبت تو برکند چون تو دل از مهر بتان برکنی. ناصرخسرو. خون بناحق نهال کندن اویست دل ز نهال خدای کندن برکن. ناصرخسرو. گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر این مهر بر که افکنم این دل کجا برم. کمال الدین اسماعیل. جهد کن تا ترک غیر حق کنی دل ازین دنیای فانی برکنی. مولوی. گیرم که برکنی دل سنگین ز مهرمن مهر از دلم چگونه توانی که برکنی. سعدی. خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز که برکند دل مرد مسافر از وطنش. سعدی. شرطست احتمال جفاهای دوستان چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم. سعدی. خلقی چو من در روی تو آشفته چون گیسوی تو پای آن نهد در کوی تو کاول دل از سر برکند. سعدی. ازین ملک روزی که دل برکند سراپرده در ملک دیگر زند. سعدی. فراق را دلی از سنگ سخت تر باید کدام صبر که برمی کنی دل از دلدار. سعدی. بدان که دشمنت اندر خفا سخن گوید دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار. سعدی. از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد. سعدی. بر که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم چون تو در عالم نباشد ورنه عالم تنگ نیست. سعدی. دل اندر دلارام دنیا مبند که ننشست با کس که دل برنکند. سعدی. چو گرگ خبیث آمدت در کمند بکش ورنه دل برکن از گوسفند. سعدی. از همچو تو دلداری دل برنکنم آری چون تاب کشم باری زآن زلف بتاب اولی. حافظ. من همان روز دل از هستی خود برکندم کو رخ خویش در آیینه تماشامی کرد. میرخسرو (از آنندراج). به حسرت دل از جان و تن برکنند سراسیمه بر قلب دشمن زنند. ظهوری (از آنندراج)
جانوری که دمش قطع شده باشد ابتر بی دم، شخص زرنگ چابک: شیطان دم بریده، حرفی که قسمت موخر آنرا ننوشته باشند: (یای تنکیر و خطاب و نسبت را غالب اوقات دم بریده مینوشتند)
جانوری که دمش قطع شده باشد ابتر بی دم، شخص زرنگ چابک: شیطان دم بریده، حرفی که قسمت موخر آنرا ننوشته باشند: (یای تنکیر و خطاب و نسبت را غالب اوقات دم بریده مینوشتند)